چادر سياه

حسین نیازی
rahavi2003@yahoo.com

_ چرا شيشه ي ميني بوس رو شكستي؟
توي صورتم فرياد مي كشد و بوي دهانش دارد خفه ام مي كند. كمي سرم را عقب مي برم. التماس مي كنم و مي گويم:
_ به خدا قصدي نداشتم. باور كنيد اسمش رو نمي دونم. خودش به من گير داده بود. با سنگ به شيشه زدم ولي نمي دونم چي شد؟!
_ مي خواستي كسي رو بزني؟!
_ من كسي رو نزدم. يعني مي خواستم بزنم ولي كسي اونجا نبود. چرا حرف منو باور نمي كنيد؟ چند بار مي خواستم به مجيد نشونش بدم.
آب دهانم را قورت مي دهم و سرم را پايين مي اندازم.
_ امشب رو اينجا بموني تا فردا همه چيز رو مي گي.
مي نشينم و پشتم را به ديوار گچي مي چسبانم تا بلكه خنك شوم. موهاي خيسم را از روي پيشاني ام كنار مي زنم . انگار تب دارم و از سرم بخار بلند مي شود. دور و برم چهار ديوار كرم رنگ است و پر از شعر و نقاشی.
در بازداشتگاه باز مي شود و نوری روی ديوار پهن می شود. دستم را به ديوار مي گيرم و بلند مي شوم. سايه ي دختر چادري روي زمين و ديوار مي افتد، در پشت سرش بسته مي شود. آخرين بار که او را ديدم پشت پنجره ي ميني بوس به چيزي مي خنديد. دستم را به ديوار مي گيرم كه پاهايم مرا به طرف در مي برند. سايه ي دختر بلند تر می شود. در بازداشتگاه از جايش كنده نمي شود، فرياد مي زنم:
_ كمك. سرکار...
_ چه خبره؟ داد و بي داد راه انداختي ؟!
_ اون دختر اين جاست.
_ داغي احمق. بِتَمَرگ. كسي تو بازداشتگاه نيومده.
_ پس اين كيه؟
سرباز روي پنجه بلند مي شود و چشم هايش را اين طرف و آن طرف مي گرداند. به پشت سرم نگاه مي كنم. گردنش را مي كشد و مي خواهد پشت در را هم نگاه كند. من هم نگاه مي كنم. كسي نيست.
_ خودتي داداش . من بچه ي شهرستانم ، مي فهمي؟ بشين كه شوفره اومده رضايت داده. كارت تمومه، مرخصي.

******

كپه هاي خاك گوشه و کنار خيابان ديده می شوند. سر مي چرخانم و دنبال تابلوي خيابان مي گردم. خياباني بلند و تنگ كه انتهايش فقط يك پيچ ديده مي شود و معلوم نيست اين صف بلند خانه هاي قد و نيم قد بي رنگ کجا تمام مي شوند؟ روي ديوار آجري سر خيابان با اسپري قرمز رنگي اسم خيابان را نوشته اند. راه مي افتم. در كنار خيابان جوي عميق پر آبي كه از آشغال و لجن انباشته شده پا به پاي من مي آيد. بوي تعفني كه از آن بالا مي زند مرا ياد نفس نفس زدن سگ پسر همسايه مي اندازد و غلغلك هاي چندش آور زير پوزه اش. از وقتي وارد اين خيابان شده ام، نگاه سنگيني روي سرم افتاده است، روي وجودم. گرماي موجودي را پشت سرم حس مي كنم. صداي خش خشي از زير قدم هاي سنگينش كه روي ديوارها مي كشد مي شنوم. انگار سر ديوار و پشت پنجره نشسته و مرا تماشا مي كند. سر كج مي كند و پلك مي زند و بال هاي سياه يا خاكستري اش را كش مي دهد و پنجه هايش را به زمين مي كشد، حتي گاهي دارد توي همين جوي تن و بدني به آب مي زند.
خانه ها يكي پس از ديگري از كنارم رد مي شوند. پيرمردهايي كه پاي ديوار، كنار يك بقالي نشسته اند، سيگارهاي با دست پيچانده اشان را مي كشند و دود غليظ و آبي رنگش را توي جمع شان ول مي كنند. سرهاي همه اشان نمره ي چهار است. لابد موقع خاراندن سرشان بايد كلاه نخي سفيد مُحرمي اشان را بردارند. يادش به خير، پدر بزرگم هميشه همين كار را مي كرد. بعد از اينكه از مكه آمد مي گفت : (( ديگر آرزويي ندارم. ديگر هيچ آرزويي ندارم. )) بعد هميشه سر سفره كه نوبت دعاي بعد از غذا مي شد مي گفت : (( ايشا ا... عروسي تو.... )) . مادر هم فرياد مي كشيد : (( ايشا ا...)).
پدر بزرگ مُرد و به اين آروزيش نرسيد .
مادر گفت : (( سرنوشت و تقدير امونش نداد ... خدا رحمتش كنه . ))
صداي وانت سبزي فروشي، با صداي نخراشيده ي بلند گوي دستي اش مرا به راه مي آورد تا به تير چوبي موريانه زده نخورم. يك بچه كه لازم است آستيني زير دماغش بكشد تا آبي كه از دماغش راه افتاده ردي برجا نگذارد به سرعت خط سياهي روي ديوار آن طرف خيابان مي كشد و مي رود. لابد آخرش كسي كه خط را دنبال كرده خر است، در دلم مي خندم. خيابان شلوغي است، پر از بن بست و كوچه. كوچه ها لاي هم فرو رفته اند و راه گم مي كنند. ديوارها روي هم افتاده اند و دارند در زمين فرو مي روند. از جواني كه يك پايش را به ديواري داده و آن يكي را ستون كرده، نشاني را مي پرسم. سرش را كج مي كند و مشغول خواندن آدرس مي شود. گردن بند طلاي كلفتي دور گردنش است و از بين يقه ي خرگوشي بازش ديده مي شود. به فرق سرش نگاه مي كنم كه سرش را بلند مي كند و با لحن كشداري مي گويد:
_ سمت راسته ... چي ؟! پنش تا جلوتر ...
سرم را تكاني مي دهم و مي گويم:
_ ممنون آقا. لطف كرديد.
راهم را به خط خيابان مي كشم و گوشم به پشت سرم است كه نمي شنوم آن جوان ديگر چيزي بگويد.
صداي خش خشي كه از اول خيابان همراهم بود و روي ديوار و توي راه مي آمد را هنوز پشت سرم دارم، حتي نزديكتر. بر مي گردم، هيچ چيزي نيست جز يك دختر چادري كه سر به زير مي گذرد. باد زير چادرش افتاده است و انگار دارد پرواز مي كند.
كوچه ي سمت راست را وارد مي شويم و تعدادي خانه ي كوتاه و نشست كرده كه چهار چوب همه ي درهاشان در زمين فرو رفته است و همگي يك رنگ هستند. بعد يك بن بست ديگر كه روي تابلوي آن نوشته بن بست ولي كوچه پيچيده است و انتهاي آن معلوم نيست كه آيا بسته است؟
يك در سياه، قير اندود شده! يا انگار رنگ مشكي را اينقدر بي سليقه با دست به در ماليده اند! با خودكار آبي و خيلي كم رنگ روي زنگ نوشته شده است: (( خودتو خسته نكن يا برو يا سنگ وردار. خرابه )). خب مسلمن بايد سنگ بردارم و دست در جيب و دنبال دسته كليدم مي گردم. پيدايش كه كردم، ته جيبم دستي مي كشم كه سوراخ نشده باشد و بعد روي در دنبال جائي كه بيشتر ضربه خورده مي گردم و مي خواهم همان جا را بكوبم كه صدايي از پشت سرم مي گويد:
_ شما هم عروسي دعوت شديد؟
برگشتم و ديدم همان دختر است و گفتم:
_ بله عروسي آقا مجيد. از دوستانشون هستم.
گفت:
_ الان صداشون مي كنم.
دختر لاي در نيمه باز گم مي شود. هوا گرگ و ميش شده كه در اين ساعت و فصل چيز بعيدي نيست. چند دقيقه اي منتظر مانده ام و خبري نيست. با كليدي كه از جيبم بيرون آورده ام در را مي كوبم و صداي مجيد از پشت گُل آهنيِ در مي رسد:
_ آمدم...
تا مرا مي بيند، مي گويد:
_ سلام حسين جون. چقدر دير كردي؟! خوش اومدي. بيا تو، چون گفته بودي حتمن مي آي منتظر موندم.
با خنده اي گفتم:
_ سلام عليكم شادوماد. مثل اينكه عجله ي رفتن داري!
با فرياد و يا ا... يا ا... وارد حياط مي شويم كه مي گويم:
_ مجيد جان خيلي وقته دم در بودم.
_ مگه بيكار بودي، مي اومدي تو!
_ خب يكي از مهمون ها، دختري كه اومد تو به من گفت به شما مي گه من امدم.
_ حسين جون همه به خونه ي دائي عروس رفتند. من و كريم مونديم. كسي هم اينجا نيومده!
بعد خنديد و گفت :
_ شما برسيد حسين آقا، كًل كًل سربازي رو هم راه مي ندازيم.
وارد خانه شديم كه ديدم در خانه كسي نيست. نگاهي به گوشه و كنار انداختم. در يكي از اتاق ها كريم برادر كوچكتر مجيد را ديدم كه داشت سيني و پيك نيك را جمع مي كرد. سلام و عليكي كرديم و به كارش ادامه داد. مجيد چاي ريخته بود كه گفتم:
_ مجيد جان فكر كنم اينقدر دير شده كه همه رفتند !
_ نترس عروسي خوديِ!
_ ولي زودتر بريم بهتر نيست؟
كمي هم ترسيده بودم. گفتم:
_ مجيد برادرت چه كار مي كند؟
_ سيخ و سنگ و پيك نيك ديگه...
اينقدر عادي گفت كه ترس برم داشت. گفتم:
_ ببينم پدر و مادرت مي دونند؟
_ ننم مي گه كه سرنوشت ما و بخت خودش همين بوده.
بلند مي شويم. از در بيرون مي رويم، برادر مجيد جلو مي رود و از سر كوچه مي پيچد كه انگار دختر چادري همراهش است. ولي به چشم هايم اعتماد نمي كنم و چيزي نمي گويم. آخر دختر را كه از خانه بيرون آمده باشد، نديدم. مجيد مي گويد:
_ كريم جلو مي رود كه به كارها برسد.
كوچه هاي تنگ و تاريك و خفقان گرفته را رد مي كنيم. انگار خانه ها چشم هاشان را بسته اند كه نظرمان نكنند. از مجيد مي پرسم:
_ دائي رو چطور راضي كردي با درآمد كارگري دخترش رو به تو بده؟
_ دختر دايي!. اين دختر بناي پيمانكار است.
_ مگر تو نمي گفتي دختر دائي...
حرفم نيمه تمام ماند و گفت:
_ دائي راضي نشد و دخترش رو تو خونه حبس كرده و ما هم ديگه سراغشون نرفتيم.
مثل اينكه رسيده ايم و مجيد مي گويد:
_ حسين جون دوربين رو آماده كن. الان اسفند دود مي آورند.
يك دفعه دم در خانه ي دو طبقه اي شلوغ مي شود. مردها پر جنب و جوش اند و زن ها پر رنگ و لعاب و رو گرفته و چادر سفيد مجلسي به سر كرده اند و بعضي هايشان گوشه ي چادرهايشان را گرفته اند روي لب هايشان كه لابد ماتيك ماليده اند. مردي كه لكه هاي تيره اي روي لباسش ديده مي شود ساق هاي گوسفندي را گرفته و بلندش مي كند و به پهلو به زمين مي زند. دود در هوا مي چرخد و زن ها كِل مي كشند و شعر مي خوانند. (( آفتابه لي له طلا... قربون... )) گوسفند دست و پا مي زند و صداي صلوات بلند مي شود و زن ها عقب مي شكند و بچه ها هيجان زده مي دوند تا دستشان را قرمز كنند.. دود اسفند مجيد را پنهان كرده است. (( بتركه چشم حسود . ايشا ا... )) اين ها را مادر مجيد مي گويد و مشت را روي گله ي آتش توي منقل باز مي كند.
دوربين را آماده مي كنم كه مجيد با برادر بزرگترش مي آيد. بر عكس مجيد كه به زور ريش نداشته را اصلاح كرده است، ريش سياهي دارد و آن را مرتب كرده و دورش را خط انداخته است و سلام و عليكي مي كنيم و خوش آمدي مي گويد و دستم را مي گيرد و از پله ها بالا مي رويم. گوشه ي خانه ني انبان باد نكرده و تمپكي هست و مجيد مي گويد:
_ پسر عموهايم مي خواهند بزنند.
مجيد قبلن گفته بود كه پدرش جنوبي است و مادرش اصفهاني. كم كم مجلس پر سر و صدا تر مي شود و شربت به آن طرف مي رود و شيريني به اين طرف و مجيد مي آيد كنارم و مي گويد:
_ حسين از خودت پذيرايي كن.
_ مجيد جان با هم از اين حرفا نداريم. راستي زنونه كجاست؟!
_ طبقه ي پايين. صداش رو در نيار كه از اونجا هم بايد فيلم بگيري.
به دور و بر نگاهي مي اندازم و كريم را پيدا مي كنم. خيالم راحت مي شود. شربتم را سر مي كشم و دوربين را بالا مي آورم، انگار فرمان حمله داده باشم عده اي دست همديگر را مي گيرند و يك پا اين طرف و يك پا جلو و نيم پا جلو و نيم به راست و حلقه نيم دايره شده است و دست ها پشت كمر و به كمربند. ني انبان زمان زيادي طول كشيده بود تا پر شود. صداي تمپك در هوا ضربه مي زند. از رقصشان خوشم مي آيد. يك عده جوان كه همگي جوراب هاي سفيد به پا دارند و كاپشن هاي چرمشان را در نياورده اند، شلوارهاي گشاد از جنس كرپ به پا دارند. دود نيمه ي بالايي اتاق را پر كرده است. برادر بزرگ مجيد را صدا مي زنم و دوربين را به دستش مي دهم و مي روم دست يكي از آنها را مي گيرم و مجيد ذوق زده تر و مثل بقيه زل زده است كه ببيند من رقصيدن بلد هستم يا نه؟ تا آخر آهنگ وسط مي مانم و چشمم به پاهاي جوان هاست و آنها چشمشان به من و چيزهايي به هم مي گويند و مي خندند. پدر مجيد از اين ور به آن ور مي دود و ميوه توي سيني ها مي چيند. برادر مجيد پارچ هاي آب را به دست خواهرش مي دهد كه تا دم در مردانه آمده است و زير زيركي آب براي زنانه خواسته. صداي دست و سوت و كِل كشيدن هاي زن ها از طبقه ي پايين شنيده مي شود. آنها ضبط سي دي دار دارند كه برادرزاده ي عمه ي مجيد آورده است. اين را مجيد مي گويد و كمي كنارم جابجا مي شود و مي گويد:
_ بيا بريم پايين.
مجيد جلوتر از من مي رود و مي بينم مردي ميانسال و يكي دو جوان ايستاده اند. آنها را معرفي مي كند. پدر عروس و برادرهايش هستند. بعد با مجيد مي رويم تو و چند نفري از دخترها كه سر به هواتر بودند و هنوز چادر به سر نكرده بودند پشت در قايم مي شوند و يكي مي دهد آن طرف و آن يكي هول چيزي سرش مي كشد. با مادر ميد احوال پرسي مي كنم. پدر و برادرهاي مجيد هم هستند! دخترهاي كوچك به دوربين نگاه مي كنند و دخترهاي بزرگتر از زير چادر رنگي زير چشمي به من و دوربين زل مي زنند و زن ها در گوش هم پچ پچي مي كنند. مهمان ها در دو طرف سفره ي عقد نشسته اند و آنطور كه مجيد در گوشم مي گويد، دست راستي ها خانواده ي عروس هستند و دست چپي ها كه بيشترشان معلوم بود وسط در حال رقص بودند، خانواده ي داماد.
_ حسين جون از چپ بيشتر بگير.
اين را يواشكي در آشپزخانه توي گوشم مي چپاند.
_ خب، ضبط رو روشن كن. راستي مجيد جان زن دائي و دختر دائيت كجا هستند؟
_ اصلن نيومدند و تازه اگر مي اومدند دختر دائيم رو نمي آوردند.
به دنبال آن دختر چادري بين زن ها چشم مي اندازم كه با گونه هاي قرمز مي خندند، ولي مثل اينكه شكر خدا نيست. ضبط را روشن مي كنند و دوربين را آماده كرده ام كه مي بينم هيچ كس وسط نمي آيد. منتظر اين قضيه بودم وقتي زنانه و مردانه جداست، احتمالن من اينجا باشم رقصي در كار نيست. به مجيد مي گويم:
_ پدر و برادرهايت را ببر بيرون چون نامحرم هستند.
مجيد آنها را بيرون مي برد، بدون اينكه كسي بگويد چرا اين يكي را بيرون نمي كنيد! انگار منتظر هستند من هم بروم. بعد كه ضبط روشن مي شود دخترهاي كوچك را با چشم و ابرو و كمي قِر كمر وسط مي فرستم و مشغولشان مي كنم. همه هم به خيال خود راضي هستند. كم كم مجيد را با اشاره وسط مي برم و يواشكي به خواهر كوچكتر مجيد كه چشم از دوربين بر نمي دارد مي گويم:
_ براي مجيد خاطره مي شود. فقط يك شب است. با مجيد برقصيد.
مادر مجيد هم شنيده است و نگاهش مي كنم و مي گويم:
_ شما هم همين طور مادر جان. خانوادگي باشد تا فيلم بگيرم. همين امشب مي توانيم تماشا كنيم.
به مجيد اشاره مي كنم و دست مادر و خواهرش را هم مي گيرد. ديگران به شدت حسرت مي خورند. حالا كافي بود به يك نفر اشاره كني كه وسط برود. دور گرفتند و داماد را وسط به رقص وادار مي كنند. عروس چنان از اول رو گرفته بود كه نمي دانستم چه شكلي است حالا به زور از زير چادر گُل گُلي اش به مادر شوهرش نگاه مي كند. يكي دو نفر ديگر هم وسط مي آيند كه مجيد مي گويد خواهرهاي عروس هستند. فيلم دوربين دارد تمام مي شود كه آهنگ هم تمام مي شود و همه كم كم كنار مي روند و مي خندند و راضي هستند. فيلم را عوض مي كنم و به مجيد مي گويم:
_ حالا نوبت عروس و داماد است. حيف مي شود اگر رقص عروس در فيلم نباشد.
شايد اصلن فكرش را هم نكرده بودند. چند تا از زن هاي رو گرفته به يقه ي باز عروس نگاهي مي اندازند. مجيد يواشكي در گوش مادرش مي گويد:
_ حسين مثل برادرم مي مونه.
فكر مي كند نمي شنوم. ضبط دوباره شروع مي كند. يك دفعه مي بينم كه آن دختر، كنار عروس ايستاده است. به ديگران، به مجيد و عروس نگاه مي كنم. كسي حواسش نيست. براي كسي مهم نيست كه او آنجا دارد عروس را نگاه مي كند. به مجيد گفته بودم مي خواهم از رقص شما دو نفري فيلم بگيرم. خاله ي عروس كمي نُقل مي پاشد و كِل مي كشد و مادر مجيد زير لب مي گويد:
_ بتركه چشم حسود. كور بشه ايشا ا... هر كي نمي تونه ببينه.
و به دخترش اشاره مي كند كه اسفند دود بياورد و هنوز زير لب چيزهايي مي خواند و فوت مي كند.
بعد از رقصشان به مجيد مي گويم كه آن دختر را دوباره ديدم و مادرش هم مي شنود كه مجيد رو به مادرش مي گويد:
_ حسين تو پادگان هم همه رو سركار مي گذاشت.
سرم را در گوشش فرو مي برم و مي گويم:
_ چرا خالي مي بندي. تو كه تو قسمت ما نبودي!
خودم را جمع و جور مي كنم وقتي مي بينم مادر مجيد از زير لباسش دستمالي بيرون مي آورد و داخلش پارچه ي سبز رنگي است و به مجيد مي گويد:
_ بگذار تو جيبت.
رنگش مثل گچ پريده و براي اينكه از موضوع پرت شويم مي گويم:
_ حالا كمي از مهمان ها و سفره ي عقد فيلم مي گيرم و تمام.
و كلي هنر به خرج مي دهم و دوربين را به چپ و راست مي چرخانم و بالا و پايين مي برم و كج و معوج مي كنم. نگاه ها به شدت از اين هنرنمايي سنگين شده و معلوم است كه همگي راضي هستند و با بودن من در مجلس زنانه اشان مشكلي ندارند.
از اتاق بيرون مي آييم كه مردها هنوز بيرون ايستاده اند و بعضي هم عرق كرده اند. و تقريبا مردانه هم از سر و صدا افتاده است و مجلس كم كم دارد تمام مي شود و همه مي خواهند بروند.
بيرون از خانه همه دارند خداحافظي مي كنند و براي عروس و داماد آرزوي خوشبختي مي كنند، مجيد دارد به مادرش كه مثل همه ي عروسي ها، بعد از مجلس گريه مي كند، مي گويد:
_ هر چه خدا بخواهد. هر چي پيشاني نوشت آدم باشد همان مي شود.
باز احساس مي كنم سايه اي از سر ديوار رد مي شود. پايين ديوار همان دختر ايستاده است. به جيب كت مجيد نگاهي مي كنم و به مادرش.

خواهر مجيد برايمان چاي ريخته است و يك چشمش به دوربين است كه دارد فيلم را به عقب بر مي گرداند و چاي را تعارف مي كند. چادرش را به دندان گرفته و گونه هايش جمع شده است و پيشاني سرخش نشان مي دهد كه دارد مي خندد. زير ابروهايش سر جايشان است و فقط اجازه داشته همين امشب را رژ بمالد. عروس بزرگ خانواده كنج اتاق نشسته و پاهايش را يك وري زيرش جمع كرده است. جاي خودش را روبروي تلويزيون گرفته و دستش بر سر پسر كوچكش است كه تا حالا معلوم نبوده توي كدام خرابه و يا جوي آبي پرسه مي زده و با لب و دهان سياه و كثيف بغل مادرش است. مانند همه ي زن هاي همسن خودش است و وزن اضافه دارد. چادرش را محكم دور كمر بسته و بلوز مخمل سبز تيره اش هم ديده مي شود.
زنگ خانه دائم به صدا در مي آيد و هيچ كس اعتنايي نمي كند. بلند مي شوم و تا فيلم به اولش برسد مي روم در را باز كنم و هيچ كس نمي پرسدكجا مي روي! حتمن براي اين است كه دستشويي زير پله و كنار در است چيزي نمي پرسند. در را باز مي كنم. نور لامپ راه پله روي صورت دختر چادري باز مي شود و خودش است. مي خواهم مُچش را بگيرم تا حرف هايم را ثابت كنم . ديگر از ديدنش تعجب نمي كنم. مي گويد:
_ زنگ خراب است. شما از كجا فهميديد من پشت در هستم؟
كمي فكر مي كنم و مي بينم راست مي گويد. دستم را به طرف زنگ مي برم و فشار مي دهم ولي هيچ صدايي نمي آيد. هوا به نظر خيلي گرم تر مي آيد و رطوبت هوا هم زياد شده است. انگار نه انگار كه زمستان است. سرم درد مي گيرد و اصلن نمي دانم چه اتفاقي در حال افتادن است؟ مي گويم:
_ مي دانستم كه حالا سر و كله اتان پيدا مي شود.
اين بار برده ام. چون او جا مي خورد و كمي عقب مي رود و مي گويد:
_ ولي از كجا؟
چيزي براي گفتن دم دست ندارم و نگاهي از تاريكي به روشنايي داخل خانه مي اندازم و از پشت پشه بند توري درب راهروي داخل خانه مي بينم كه هيچ كس حواسش به ما نيست و برادر مجيد باز هم دارد بساطش را پهن مي كند. واقعن كسي با او كاري ندارد. بر مي گردم و مي گويم:
_ خب از آنجا فهميدم شما آمديد كه برادر مجيد مي خواهد ترياك بكشد و همه اينجا مي گويند از بخت بد ننه اش است و تقديرش اينگونه بوده. مي داني كه شايد فهميده باشم چه موقعي هستي و چه موقع نه؟!
مي توانستم بفهمم كه دختر كمي پا عقب گذاشته است و مي گويد:
_ بخاطر بعد از ظهر معذرت مي خواهم، چون اصلن يادم رفت به آقا مجيد بگويم كه شما آمديد.
كم كم در تاريكي فرو مي رود. مجيد صدايم مي كند و بر مي گردم تا به او بگويم بيا ببين راست مي گويم كه مجيد مي گويد:
_ حسين فكر كردم در توالت گير كردي و صدات به زور به ما مي رسد.
_ نه، در مي زدند اومدم ببينم كيه؟
مجيد انگار پيش دستي كرده باشد و همه چيز را بداند مي گويد:
_ ديدي كسي نبود؟
و مي خندد و مي گويد:
_ بچه بالا.
به داخل مي رويم، فيلم را آماده مي كنم كه پدر مجيد تازه از سر نماز بلند شده است و مادر مجيد و خواهرش او را به زور مي آورند كه قبل از خواب فيلم را ببيند. به برادر مجيد تَشري مي زند كه:
_ حالا يه امشب مهمون داريم نكش و دود راه ننداز.
بر مي گردم و به در نگاه مي كنم و گوش تيز مي كنم. صداي در نمي آيد. برادر مجيد پيك نيك را كه تازه روشن كرده است، خاموش مي كند و نيم تيغش را در چائي اش مي اندازد.
پدر مجيد بنا است. از او مي پرسم:
_ چه حال و احوال پدر جان؟ اوضاع كار و بار خوب است؟
_ خدا را شكر. راضيم به رضاي خدا. يه زماني بود، شما ها اون موقع نبوديد. اصلن به دنيا نيومده بوديد. كارگري مي كرديم روزي دو قرون و چه بركتي داشت. حالا روزي نه تومن هم مي گيريم بازم توفيري نمي كند. الان ديگر همه از داهات مي آيند شهر و عملگي مي كنند و كار بي بركت شده. سال 73 توي مرقد كار مي كرديم و طاق ضربي مي زديم. يك كارگر افغاني داشتيم...
حرفش نيمه تمام مي ماند كه مادر مجيد مي گويد:
_ حسين آقا اگر بخواي گوش كني تا صبح تعريف مي كنه و بعدش مي بيني خوابش برده.
_ لذت مي برم حاج خانوم.
_ باشه ... بزن فيلم بياد و از اين پرتقال ها هم بخور كه همش داشتي زحمت مي كشيدي و چيزی نخوردي.
همه جاي خودشان را پيدا كرده اند و با دهان هاي نيمه باز چفت فيلم شده اند و هر چند لحظه خنده هاي نخودي و گاهي بلند راه می اندازند و اشك چشم هاشان هم راه افتاده و با انگشت همديگر را به هم نشان مي دهند . مجيد هم دائم مي گويد:
_ رفيق خودم است . حال مي كني داداش ؟.
_ بله سرور ما هستند. ايشاا... عروسي اشان خدمت كنيم.
اين را برادر بزرگتر مجيد مي گويد. او هم بنا است و با مجيد سر ساختمان مي روند. صورتش لاغر و خشك شده و لب هايش كبود و سياه است. بيچاره را در قسمتي از فيلم كه مجلس زنانه است فرستادند كه بخوابد. همراه كريم و پدر مجيد كه خيلي وقت است همان جا خواب هستند. من هم هنوز مَحرم و اپراتور فيلم هستم. سعي مي كنم كه ديگر فيلم را نگاه نكنم تا با خيال راحت و بدون خجالت فيلم را ببينند.
پسر برادر بزرگتر مجيد مي گويد:
_ اين خانوم چادريه كيه؟ كنار عمو مجيد داره با عروس داماد مي رقصه!
برق از كله ام پريد و تندي به صفحه ي تلويزيون نگاه كردم، ولي چيزي نديدم. مجيد نگاهي به من مي كند و مي گويد:
_ حسين آقا لشكر كشي هم داشتيم.
_ من كه چيزي نمي بينم عمو جان.
اينها از دهانم پريد . بچه دوباره گفت:
_ همش ميومد دم در رو زغالا اسفند مي ريخت و دوباره مي رفت تو.
برادر بزرگ مجيد گفت:
_ بابا من هر كسي رو كه مي اومد دعوت مي كردم تو. همچين كسي رو نديدم.
ديگر چيزي نمي گويم تا همه دوباره محو فيلم شوند و كسي زياد به موضوع فكر نكند. كمي در خودم فرو رفته ام و فكر مي كنم. اين بچه هم او را ديده است ولي نشناخته. فيلم تمام شده و مادر مجيد در اتاق كناري جا پهن كرده است و دارد يك پياز نصف مي كند كه بالاي سرم بگذارد.


****

با صداي باتومي كه به در بازداشتگاه خورد بيدار شدم و در نور شديد، افسر نگهبان را ديدم كه مي گويد:
_ مرخصي. راننده ميني بوس به شرط دادن خسارتش رضايت مي ده.
تمام بدنم درد مي كرد. زمين سفت بود و راننده ميني بود خيلي سنگين. افسر نگهبان دوباره گفت:
_ نمي خواي برامون بگي چي شد زدي شيشه ي ماشين رو آوردي پايين؟
نشستم و دستم را دور خودم جمع كردم و زانو هايم را تا زير چانه ام بالا آوردم.
_ مجيد دوست من بود .
_ اين را مي دانيم. گواهي فوتش را گرفته ايم و ديروز هم هفتش بوده است.
_ مجيد... مجيد يكسال است كه ازدواج كرده. فيلم گرفتم...
_ مي دانيم مادرش گفت تو فيلمبرداري كردي.
_ شما كه همه چيز رو مي دونيد!
_ بايد تحقيق مي كرديم.
_ يك هفته پيش اون دختر به من زنگ زد و گفت: (( مجيد مرده. )) گفت: (( مجيد از داربست افتاده و كمرش شكستهگردنش هم شكسته. ))

ديوار خانه ها توي كوچه سايه انداخته بودند و همه اشان با سلام و صلوات خود را نگه داشته بودند. درها بيشتر توي زمين فرو رفته بودند. تا پايم را داخل آن خيابان گذاشتم قدرت آن موجود را احساس مي كردم. داشت نزديك تر مي شد. انگار ترسي نداشت. سايه اش را هم مي شد ديد. نمي خواستم اعتنايش كنم. شايد او هم داشت از پشت پنجره ها مي خنديد. كرت كرت مي آمد. كوچه ها تنگ تر مي شدند. مردم داشتند سياه مي شدند. سياه تر. زميني تر. بي چاره تر. (( خدا رحمتش كنه )) (( جوونمرگ شده )). اينها را مردم مي گفتند.
آن كه پشت سرم تا اينجا آمده، بيخ گلويم را گرفته بود و داشت خفه ام مي كرد. (( نظرش كردند ))، (( اين بود از عروسيش فيلمبرداري كرد )). مردم داشتند روي ديوارها نگاه مي كردند. داشتند توي خيابان مي آمدند. به من زل زده بودند و توي صورتم پنجه مي كشيدند.
به در خانه اشان رسيدم، آن دختر دم در ايستاده بود و انگار داشت مرا به ديگران نشان مي داد. رفتم تو كه تازه مجيد را از بيمارستان به خانه آورده بودند تا مادرش او را ببيند و بعد به غسالخانه ببرند. ديدمش. انگار خواب بود و كوچك تر و لاغرتر شده بود. خواهر مجيد افتاده بود ميان چادرهاي سياه و بي هوش بود. مادرش مشت مشت خاك بر سر خودش مي ريخت. پدرش بر سر خودش كوبيده بود كه از حال رفته بود و مردها شانه هايش را مي ماليدند. باورم نمي شد. من از عروسي اش فيلم گرفته بودم. چشم چشم كردم كه عروسش را پيدا كنم، نبود. يعني اول نبود و بعدش آمد. بر سينه اش مي كوبيد. پير شده بود. انگار چشم هايش نمي ديد و تنگ شده بود. عوض شده بود. سفيد نبود. زن ها كنار نمي رفتند و مردها به زور تخت را بلند مي كردند. خاك بود كه در هوا پخش بود. از در بيرون رفته بودند و تخت را در آمبولانس مي گذاشتند كه آن دختر را ديدم. كنار زن هاي همسايه ايستاده بود. يك مرد سياه پوش و خاكي مي دويد و از يكي كه از همه پيرتر بود مي پرسيد:
(( حاجي چي بديم چاپ كنن. عروسش و خونه نبرده بود. جوان ناكام؟ يا نه؟ ))
آن دختر هم آنجا به ديوار تكيه داده بود و چادر به دندان گرفته بود. زن همسايه به او گفت:
(( بيچاره سرنوشتش اين بود. عروسش سياه بخت شد. الهي هيچ دختري سياه بخت نشه ايشا ا.. ))
يكي از مردها زير بغل برادر بزرگ مجيد را كه غش كرده بود و سرش به زمين خورده بود، گرفته بود و داد مي زد:
(( اتوبوس سر خيابونه. پسر حاجي ببين اگر جا كمه يه ميني بوس هم بگيريم. ))
همه داشتند از پنجره ها بيرون را نگاه مي كردند. آمبولانس جلو مي رفت. هر چند لحظه يكي بر سر و سينه ي خودش مي كوبيد. ميني بوس از كنار ما رد شد. آن دختر توي آن نشسته بود و داشت زير لب چيزي مي گفت.
از غسالخانه تا جائي كه قبرش بود دنبال آن دختر مي گشتم. يك دفعه انگار دختر چادري جلويم ظاهر شد. سرش را پايين انداخته بود و داشت خرما پخش مي كرد. به من هم تعارفي كرد و پرسيدم:
(( شما كي هستيد؟ ))
(( دختر دائي مجيد خدا بيامرز هستم. يكي برداريد. ))
سرش را بلند كرد كه ديدم دختر چادري نبود و داشت گريه مي كرد.
" به شرف لا اله الا الله ... "
همه به صف ايستاده بودند و نماز ميت خواندند. مادر مجيد تازه به هوش آمده بود. تخت را به زور از پنجه هايش بيرون كشيدند و خواهرش روي تخت افتاده بود و غبار از رويش حركت مي كرد. برادر مجيد مرا ديد و شناخت. به طرفم دويد و گفت:
(( عروسيشو يادته حسين آقا؟ عروسيشو يادته حسين آقا؟ ))
دستم را مي كشيد و گفت:
(( مي خوام براش نقل بيارم. بگو از كجا بخرم؟ ))
خواهر مجيد كه مرا به خاطر فريادهاي برادرش نگاه مي كرد، داشت كِل مي كشيد. برادرش تا لب قبر مرا كشيده بود و يك نفر پريد توي قبر و جنازه را پايين بردند. برجستگي كه زير سفيدي كفن طرحي نداشت را چرخاند و رو به قبله كرد. سر مجيد بود انگار. سنگ را دست به دست كردند. برادر مجيد زمين نشسته بود. دست راستش بي حركت كنارش رها شده بود و مي ترسيدم زير پاي كسي برود. دستش را بلند كردم و چقدر سبك بود. روي زانويش گذاشتم. همه چيز داشت تمام مي شد. اين كارها خيلي زود سر مي گيرد و زود تمام مي شود. همه كمك مي كنند. با آفتابه روي خاكش آب ريختند و خاك فرو مي رفت. يك فرش قرمز پهن كردند. عكسش را كه در دستان زن برادر بزرگش بود گرفتند و او كه تازه فهميده بود غش كرد. عكس را بالاي قبر گذاشتند. مجيد مرده بود. مادرش روي دست كسي بود. خواهرش نفسش بالا نمي آمد. اول آب توي صورتش پاشيدند ولي يكي از مردها آب را مشت كرد و توي صورتش ريخت. آب از چانه اش فرو مي ريخت كه چشمانش خيره شده بود . خيره بود به جايي. سرم را چرخاندم. آن دختر كه به من زنگ زده بود، توي ميني بوس نشسته بود، اصلن پايين نيامده بود. بلند شدم و به طرف ميني بوس رفتم. در ميني بوس باز بود.
به كنار پنجره آمدم و به او گفتم: (( چرا پياده نمي شوي؟! )) گفت: (( اينجا كارم تمام مي شود. ))
ديدم راننده ميني بوس شيشه ها را دستمال مي كشد و دختر دستش را از پنجره آويزان كرده است و مي خندد، يك سنگ برداشتم و كوبيدم توي سرش ولي شيشه ي ميني بوس خرد شد و پايين ريخت. راننده ميني بوس به طرفم دويد و پريد روي من و داد زد:
(( يكي بياد كمك. اين بنده ي خدا به سرش زده. ))
به زمين افتاده بوديم. راننده سنگين بود و نفسم بالا نمي آمد. پاهاي چند مرد را از توي غبار ديدم. پرسيدم: (( كجا رفت ؟ نشسته بود توي ميني بوس. )) راننده ميني بوس نگاهي به داخل ماشينش كرد و به در باز ميني بوس و گفت: ((لابد در رفته. آقا مي گم محكم بگيرش. مثل اينكه مي خواسته كسي رو بزنه )). يكي از همكار هاي شما را صدا كردند. يكي هم افتاده بود روي من گفت: (( شايد مي خواسته بزنه بُكشه )). بوي اسفند دود در سرم مي پيچيد و دودش چشم هايم را پر كرده بود. از توي گرد و خاك ديدم كه دختر دائي مجيد هنوز داشت بين زن ها خرما پخش مي كرد.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32931< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي